عبد الزهرا(مهدیار)
بسم رب المهدی(عج)
چراغ قرمز شد.
دخترک با اسفند دود کنی در دستش با بی تفاوتی در حال گذر از کنار پیکان ??-?? بود که ناگهان راننده پولی را که از مسافر گرفت به سوی دخترک حرکت داد ، دخترک پول را گرفت و به سمت خودرویی با پلاک گذر موقت حرکت کرد .
راننده ماشین که مردی بود درشت جثه با ته ریشی آنکارد شده و پیراهنی که تا بالا ترین دکمه آن بسته شده بود و به خوبی تقلای آخرین دکمه پیراهن را برای باز شدن نشان می داد بر خلاف تصور با حرکت دخترک به سمت ماشین به سرعتی شیشه های برقی ماشین را به سمت بالا حرکت داد که حتی مجبور به شنیدن التماس های دخترک هم نباشد.
چراغ سبز شد با کنجکاوی پشت سر ماشین مرد به راه افتادم و به سختی با پیکانی قدیمی اجازه گم شدن را به اوندادم.
در طول راه چند بار دیگر چراغ قرمز شد ، کودکان خیابانی اسفند و گل نرگس .
حرکات دکمه نوید پیروزی می داد .
ماشین وارد ساختمانی بزرگ و نوساز در لواسانات شد ، یاد امام افتادم رهبر انقلاب و انقلاب پا برهنه ها ، بالاخره مبارزه با پیروزی دکمه پایان پیدا کرد .
بر سردر ساختمان تابلوی بزرگی خود نمایی می کرد ، روی تابلو نوشته بود : کمیته امداد امام خمینی (ره).
عبدالزهرا(س)
صفر ????
بسم رب المهدی(عج)
از کودکی در وجودم ریشه داشت ، جزئی از زندگی من را تشکیل می داد ، همیشه در رویای دیدارش بودم ، اتاقم پر بود از متونی برای یاد آوری او ، دعای عهد می خواندم و آرزوی مرگ می کردم که نکند بیاید ، زنده باشم و او را نشناسم .